پ کووچوولووی خوابگاه بود و بلندترین مو را داشت. اولین روز جمعمان کرد و برایمان معصومانه ترین داستان عشقی را تعریف کرد تا دل همه مان را بدست بیاورد. عکس العمل من فقط این بود که اگر مردک نمرده پس پایان داستان آنقدرها هم بد نیست. گوییم عشق یک طرفه باشد یا دوطرفه بی وصال. بالاخره من شقایق بودم دیگر. ته سینه ی گرم و جوشانم قلبی بوده از جنس سنگ. 

آن آخرها بود که فهمیدیم پ آن دختر عاشق پیشه ی معصومی که حرفش را میزند نیست. وقتی شنیدم که به چه کارهایی تن میدهد خیلی دلتنگ شدم. نه برای او و آنچه که بر سرش گذشته بود و آنچه بر سرش می آمد و هر چه که قرار بود بعدها بر سرش بیاید. برای آن چهره معصومی که برای نمایشش ساعتها  زور زده بود واینکه ما اهمیتی نمیدادیم. او خودش را بزک دوزک کرده بود برای یک مشت سال آخری خسته که نه به خوب بودنش و نه به کثافت هایش اهمیتی ندادند. به او چه خراب و چه غیرخراب اعتماد نکردند، رازهایشان را نگفتند، صحبتش را هم نکردند. 

بعد از رفتن پ بود که فهمیدم دنیا را تقسیم کرده ام به دو دسته. دسته نزدیک که تعدادشان از انگشتان دست کمتر است و دسته دور. با دسته نزدیک معاشرت آدمیزادی دارم و انتظارات منتطقی. برای گروه دور هر دروغی که میگفتند ناراحت نمیشدم هیچ، باورش هم میکردم. نه برای اینکه ساده لوح باشم. چون اهمیتی به آنها نمیدادم. میگذاشتم حتی برای مدتی کوتاه نقش گردان بازی خودشان باشند. میگذاشتم تا در چشمانم چهره ای را که خودشان دوست داشتند ببینم. میگذاشتم قصه شان را خودشان بنویسند و برای یکبار هم که شده همانی باشند که دوست داشتند.

ما به پ وقتی معصوم بود اهمیتی ندادیم. به پ وقتی معصوم نبود هم اهمیتی ندادیم. پایان داستانی را که برایمان گفته بود فراموش کردیم. او را از وقتی که از در خوابگاه خارج شد تا همین امشب فراموش کردیم. او هیچوقت با "من" دعوا نگرفت و هیچوقت به "من" بی احترامی نکرد و هیچوقت جلوی "من" فحش نداد و هیچوقت با دوست پسر "من" نخوابید. او تمام این کارها را از افراد دیگر مضایقه نمیکرد و من هیچوقت از او برای قائل شدن این استثنای غمگین و محترمانه تشکر نکردم. من تا امشب هیچوقت به کار هایی که او نکرد و کرد فکر نکردم. من به سادگی هیچوقت اهمیتی ندادم.

وقتی راز پ را فهمیدم تنها کاری که کردم این بود که سحر و مهنا را بکشم توی اتاق و بگویم که ظرفها و لیوانهایشان را از او جدا کنند. به خودمان فکر کردم به دسته نزدیک،در دنیای کوچک و دست ساخته خودمان و اینکه پ کسی بوده که ساعتها چهره هاش را به دروغ آراسته تا دلمان را به دست بیاورد، اینکه شاید پ دوست داشته همان پ معصوم داستان باشد و یا اینکه آیا اصلا پ مریضی دارد که از کاسه بشقابش به ما منتقل کند و اگر دارد، درد دارد یا نه؟ درمان دارد یا نه؟ هیچکدام به مخیله م رجوع نکرد. بالاخره من شقایق بودم دیگر. ته سینه ی گرم و جوشانم قلبی بوده از جنس سنگ.  

من حقیقتا و عمیقا مثل اکثریت مردم، انسان رعب آوری هستم.

پ ,هیچوقت ,اهمیتی ,هم ,دسته ,اینکه ,بود که ,و هیچوقت ,را از ,بر سرش ,گرم و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وقایع ظهور اخبار جامع تخصصی تکنولوژی و موبایل های هوشمند بررسي جديد ترين کالا ها و بهترين نکات قبل از خريد شما دانلود پاورپوینت ترجمه مقاله tipza اداره کتابخانه‌های عمومی شمیرانات mahyaraficio نداي ماهين serat96